یادداشت مرداد ماهی .
با یک لحن حزن انگیزی می گوید: تازگی ها به همه چیز شک دارم .. به هیچ کس اعتماد نمی کنم .. و حس می کنم که هیچ چیز حقیقتی ندارد .. شاید تنها هدف ما از آفریده شدن، سرگرمی خدا شدن است . شاید هیچ قیامتی انتظار ما را نکشد . خدا دارد به ما دروغ می گوید تا بتواند زیباتر سرگرم شود ..
و بعد هم چند مثال دیگر می آورد برای اینکه ثابت کند هیچ چیز حقیقتی ندارد ..
...
و من دیگر صدایش را نمی شنوم .
و دنبال هیچ دلیل فلسفی هم نیستم تا بتوانم او را متقاعدش کنم که اشتباه فکر می کند .
روبرویش نشسته ام و با پول های کهنه ی توی جیب مانتوم ور می روم .
وقتی که حرفهاش تمام می شود به خاطر اینکه فکر نکند که حرف هایش را نشنیده گرفته ام می گویم: خب باید بروی و با خانم ابوطالبی حرف بزنی .
و بعد از چند لحظه دوباره شروع می کند و یک سره غر می زند که ریاضی را دوست دارد و دلش میخواهد ریاضی بخواند اما مجبورش کرده اند ..
می گوید که باهاش لج کرده اند و اصلا به حرفهایش توجهی نشان نمی دهند .
یک زمانی میگفت که مامان حرفم را باور نمی کند. می گوید که تو همش غلو می کنی .
و وقتی سکوت مرا می دید می گفت: تو هم باور نمی کنی. فکر می کنی دارم دروغ می گویم. نه؟
و من حتی اگر تا آن لحطه فکر می کردم که تمام حرفهایش توهم بوده، به طرز ناباورانه ای حرفهایش را باور می کردم.
و می گفتم که معلوم است که من باور می کنم .
و زمانیکه خاطرات چند سال پیشمان را با این دوست قدیمی مرور می کنم
آن موقع بیشتر می فهمم که چقدر از آن زمان تا به حال تغییر کرده است .
پ.ن :
بی ربط هم که باشد دارم به تو فکر می کنم ..
شاید حتی
دارم به تو فکر می کنم
.
.
پس هستم !
آخر وقتی که هر از گاهی می آیی و با آن لحن قشنگت سلام می کنی، حقیقتا باید فراموشت کنم؟
آخرش که می خواهی بروی ..
خب برو و نیا دیگر .
میخواهی مرا هیجان زده خودت کنی؟